دلبرا . . .
در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندراد
نگهم خواب ندراد قلمم گوشه ی دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق دلسوخته
دلدار ندارد. . .
همه وابسته ی دنیا یمجازی شده ایم
مات و مبهوت ، بر این شعبده بازی شده ایم
خنده هامان الکی! حرف زدن ها...شکلک!
زندگی نیست که ؛ مشغول به بازی شده ایم
چشم ها دوخته بر صفحه ی گوشیست فقط!
سنگدل با خودمان ، هیتلر نازی شده ایم
مثل این بود که وقتی نچشیدیم شراب
بیخودی شیفته ی الکل رازی شده ایم
همتی هموطن! از هم بگسستیم انگار
باز غارت زده ی یورش تازی شده ایم