تنها در سکوت سایه...
تنها در سکوت سایه...

تنها در سکوت سایه...

فرمول شاعر شدن

فرمول ساده ای دارد شاعر شدن

کمی جنون

و مقدار زیادی عشق

در نهایت بی وزنی ، موزونی !
بروید کنار

عاشقی دیوانه می آِید

بیایید به افق بیاندیشیم

سر به زیر انداخته ایم و دلمان را به بازی با سنک ریزه ها و کشیدن قلب روی شن های ساحل و گوش کردن صدای موج دریا از داخل صدف مرده ای که روی گوشمان می گذاریم خوش کرده ایم...

غافل از آنیم که سر به بالا بلند کنیم و آبی بیکران اقیانوس پیش رویمانرا ببینیم

ببینیم کجای هستی ایستاده ایم

آموخته ایم زندگی دایره وار را

حتی نمی خواهیم گل آفتابگردان را الگوی زیستنمان کنیم و برای بزرگ شدن سر به روی آسمان بلند کنیم

بیایید به افق بیاندیشیم

کسی حواسش به من هست؟..

گاهی دلم میخواهد

کفش های را تا به تا

بپوشم...!!!!

تا ببینم هنوز

کسی خواسش به من

هست؟...

از اوست

عشقست که جان عاشقان زنده از اوست

نوریست که افتاب تابنده از اوست

هر چیز که در غیب و شهادت یابی

موجود بود ز عشق و پاینده از اوست

سخت نازک گشت جانم..مولانا

سخت نازک گشت جانم

از لطافت های عشق

دل نخواهم

جان نخواهم

آن من کو؟ آن من؟

تا خموشم

من ز گلزار تو ریحان میبرم

چون بنالم

عطر گیرد دفتر از ریحان من

در غم خود میسوزم

ساکت شدم و در غم خود میسوزم

عاشق شدم و لب به لبم میدوزم

در حبس ابد مانده ام و نیست گریزی

گر جان به لب ما برساند ، باز عزیزی

...ولی هیچکس نفهمید

یادم می آید...

آن روز که رفتی...

نمیدانم چه طور شد...

میان همهمه ی این شهر شلوغ من گم شدم...

شکستم...

خم شدم ولی هیچکس نفهمید