تنها در سکوت سایه...
تنها در سکوت سایه...

تنها در سکوت سایه...

نمیدانم!

و ندانستم که بعد از آن چه خواهد شد

و ندانستم که چرا گریه کرده ام

و شاید هم از یاد برده ام

نمیدانم!

و شاید دوباره بچه شدم

و شاید هم آن موقع بزرگ بودم!

اصلا شاید مرا به زور اینجا آوردند؟

اگر خودم به زور آمده باشم چی؟!

نمیدانم!

حالا می خواهم بروم

اما...

دیگر زورم نمیرسد.......!

در این دنیایی که :
»پر از ضدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تورا می بوسند

در ذهن خود

طناب دار تورا می بافند!«

احساس پیری می کنم

و شاید هم...

فکر می کنم که پیر نیستم!

پیر؟؟؟؟

جوان؟؟؟

سیب!

»چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟«

نمیدانم!

فقط این را می دانم!

که...................

نمیدانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد