یادم می آید...
آن روز که رفتی...
نمیدانم چه طور شد...
میان همهمه ی این شهر شلوغ من گم شدم...
شکستم...
خم شدم ولی هیچکس نفهمید
روزهاست درگیرم...
اما تو باو رنکن
مانده ام کدام را راضی کنم!
دلی که می خواهد عاشق باشد!
یا عقلی که می خواهد عاقل باشد...
خدایا...
گاهی دنیا و نامرادی هایش دلم را به درد می آورد...
اما برق امید به تو از چشکانم نمی رود ،
خوب می دان مهوای دلم را داری
وقتی تو را دارم ،
غمی نیست...
امروز
در آهنگ صبح
شعری باید گفت
پر از طلوع
قصه ای باید گفت
پر از هیجان و
ترانه ای باید خواند
پر از پرواز
تو سکوت می کنی...
فریاد زمانم را نمیشنوی!...
یک روز ، من سکوت خواهم کرد
تنو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...
رفتن که همیشه دست تکان دادن نیست...
رفتن همیشه با خداحافظی عمراه نیست !
بله...
می شود
بمانی اما رفته ای !
دور شده ای !
چقدر
دورمان پر است از مانده های رفته ...!
اگر یکم اشتباهات همدیگه رو تحمل می کردیم ، کمتر احساس تنهایی می کردیم...!