تنها در سکوت سایه...
تنها در سکوت سایه...

تنها در سکوت سایه...

گل آفتاب گردان

زمستان تمام شده و بهار آمده بود، تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت، از میان شاخه های درخت نوری را دید، با خوشحالی به خورشید نگاه کرد وبا صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تا لان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟

خورشید گفت: سلام ، اما...

یخ با نگرانی گفت: اما چی؟

خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی؛ باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می میری، می فهمی؟

یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!!

روز ها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشیدبیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود و چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید، هرجا که میرفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.

گل آفتاب گردان هنوز عاشق خورشید است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد