و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنی ها قشنگ می فهمند
مثل ویرانی هیروشیماست، بعد آن جنگ هسته ای
تو را پیدا نمی کنم
نه در غباری که بر دفتر خاطراتم نشستهنه در قافیه های نداشته این اشعار لعنتینه در ترافیک عصرگاهی اتوباننهتو را پیدا نمی کنمحقیقت تلخی استتو هم مانند من گم شده ایتو در دنیای منو... من در چشمان بلاتکلیف تو!
تو صدایم می کنی، می خوانی ام که پیش آیم و جوابی بدهم تا کنارت جایم خالی نباشد.
از رنگین کمان هفت خطِّ چشمانم می خوانی ام، امّا…
امّا من همین چند سطرم، نه بیش تر. همین نوشته ی هفت خطّم.
تو شاید در سکوت [ــَت] هزار بار بخوانی ام. بخوانی که کنارت باشم.
گرچه می دانی نه من در راهم، نه جوابی و باز می خوانی ام.
و من همچنان در کنارت همان جای خالی ام. [بدون هیچ کلمه ی مناسبی!]
منتظرم نباش. آخر همین خط به سیم آخر زده ام، رفته ام. آن قدر که حالا آخر خطّم…
بیصدا
فرو میریزم
زیر حجمی از سکوتت
یک بار دست ِ کم
مرا به نام کوچکم
صدا بزن! ...