بمیری روزگار!!!
داغ ندیدی که بدانی....
سوختن
درددارد...
یاری نداشتی که بدانی...
جدایی یعنی
مرگ!!!
اشکی نریختی که بدانی...
نمکزار گونه ها
پیرت می کند!!!
نفرین به روزی که
عشق شد
بازیچه ی
دستان دغل بازت...!!!
هوا...
هوای غم است
هوا...
هوای دلتنگی ست
هوا...
هوای بغض های نشکسته است
هوا...
هوای دل من است
هوا...
هوای فاصله است
هوا...
هوای دور بودن هاست
هوا...
هوای نبودن است...
مرد : ما هم می شوی؟
زن : آنوقت دستت به من نمی رسد!
مرد : حالا میگی چکا ر کنم؟
زن : ماهی ات می شوم!
مرد با خوشحالی گفت : چه عالی! داشت نماهی چه کیفی دارد!
زن گفت : حالا که ماهی ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زندست!
مرد گفت : کجا میخواهی شنا کنی؟
زن گفت : چشمان زلالت، جان می دهد برای شنا کردن!
مرد گفت : راست می گویی؟ چگونه؟
زن گفت : تو فقط اجازه اش را بده شنا کردن با من!
مرد قبول کرد وگفت : باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می ترسم غرق شوی!
زن به شکل ماهی در آمد و به داخل چشم مردشیرجه زدو شنا کنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی های دیگری در آنجا مشغول شنا و جست و خیز هستند.
او دیگر معطل نکرد و شنا کنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود.
مرد پرسید : چی شده ماهی من؟ کجا می روی؟
زن جواب داد : می روم ماهت بشوم!
مرد گفت : آن وقت دستم به تو نمی رسد!
زن گفت : همان بهتر که نرسد!
مرد پرسید : آخه چرا؟
زن گفت : چرایش را از دلت بپرس! دل که نیست، حوضچه پرورش ماهیست!
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دوتا ، در غمت ای سرو روان
تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن ، حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شد های ؟
حیف وصد حیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شب مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین اواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ، که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
انسان بی شباهت به آب نیست
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد
باید جریان داشته باشد
باید پی برخورد به سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد
تا باران شود و بر جهان ببار
وگرنه کسی که تحمل سختی هارا نداشته باشد
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد
با دیگران که کنار نمی آید هیچ
خودش راهم نمی تواند نجات دهد!
مرداب می شود و میگندد...
عزیزانم را نه در قلبم دوست میدارم و نه در ذهنم
چون ممکن است
قلبم از حرکت بیافتد و ذهنم دچار فراموشی شود
دوستانم را با روحم دوست میدارم چون نه فراموش میکند و نه از حرکت میافتد
شاعر شده ام غرق غزل های غم انگیز
حالا منم و زردی و بی برگی پاییز
حالا منم و حسرت آغوش محالت
حالا منم و یک دل از غم شده لبریز